زندگی آنچنان هست که زندگانی باید کرد

زندگی پاورقیست ، جستجو بایدکرد

زندگی آنچنان هست که زندگانی باید کرد

زندگی پاورقیست ، جستجو بایدکرد

شاه اسماعیل صفوی

درباره اتفاقات و حوادث زندگی دو پسری که از شیخ حیدر بجا ماند به ویژه اسماعیل به صورت اساسی فقط کتاب تاریخ اسماعیل که مؤلف آن تا کنون شناخته نشده، اطلاعاتی به ما میدهد. مطابق این مرجع، پس از مرگ سلطان علی سیر حوادث چنین بوده است:

شاهزاده خانم مارتا (عالمشاه بیگم) دو پسر خود را پس از مراسم ورودشان به اردبیل به بقعه فرستاد و خود دست بکار ترتیب مراسم تدفین پسرش سلطان علی شد. روزی پس از آن ایبه سلطان و ترکمن های تحت فرمانش به شهر وارد شدند و به جستجوی شاهزادگان پرداختند، بر اهالی ظلم ها کردند و دار و ندار مردم را به یغما بردند. اسماعیل از بیم آنان از بقعه خارج شد و در خانه قاضی احمد کاکلی که در آن نزدیکی بود پنهان گردید. این قاضی به مهربانی او را پذیرفت و سه روز تمام در خانه خود نگاهداشت. چون ترکمن ها گوشه و کنار خانه ها را جستجو و زیر و رو میکردند، به نظر قاضی چنین آمد که اسماعیل را بخانه زنی موسوم به خانجان ببرد. این زن، اسماعیل را که هفت ساله بود به مدت یکماه تمام در خانه خود نگاهداشت و سرپرستی کرد. فقط عمه اسماعیل موسوم به پاشاخاتون که دختر شیخ جنید بود و با ترکمنی به نام محمدی بیگ ازدواج کرده بود، گاه و بیگاه او را ملاقات میکرد، به استثنای پاشاخاتون احدی از اقامتگاه اسماعیل اطلاع نداشت، حتی مادرش. مادر اسماعیل را تا هنگامی که ایبه سلطان در اردبیل بسر میبرد از روی قصد و عمد از محل او بی خبر گذاشته بودند، زیرا این فرمانده جسور که در راه رسیدن به مقصود خود از توسل به هیچ وسیله ای خودداری نمی کرد از شکنجه دادن شاهزاده خانم مارتا نیز روی نگرداند، اما او چون خود خبری نداشت نتوانست خفاگاه اسماعیل را فاش سازد. پس از سپری شدن چهار هفته، پاشا خاتون ترتیب انتقال اسماعیل را به خانه زن دیگری از طایفه ذوالقدر که پیشه اش زخم بندی و جراحی بود، داد. این خانه در محله روملو یعنی اعقاب کسانی که با وساطت خواجه علی از اسارت تیمور آزاد شده بودند، قرار داشت؛ اما از آنجا که به دلیل اصرار و ابرام بیش از حد رستم در نابود کردن این دو شاهزاده صوفی، این ناحیه شهر نیز توسط ترکمن ها مورد جستجو قرار گرفت؛ او بچه را به مسجد جمعه که در اردبیل در موضع مرتفعی قرار دارد برد. در آنجا این زن در مقبره ای به جراحت اسماعیل پرداخت. در ضمن به مادر اسماعیل نیز پیامی فرستاد و او را از زنده بودن اسماعیل مطلع کرد. در آن مسجد یکی از صوفیان که در جنگ مصدوم و زخمی شده بود خود را مخفی کرده بود؛ هنگامی که او اسماعیل را به صوفی مزبور نشان داد، صوفی به اطلاع اسماعیل رساند که هشتاد تن از صوفیانی که از جنگ ترکمن ها جان سالم به در برده اند در کوهستان بغرو نزدیک اردبیل اقامت دارند و از دل و جان منتظر رسیدن فرمان های "پیشوای کامل" خود هستند. او آن صوفی را راضی کرد که از مسجد خارج شود و یاران خود را از ماجرا آگاه کند، بلافاصله رستم بیگ قره مانلو که بر آن صوفیان سمت ریاست داشت با همراهان خود نیمه شب به مسجد آمد، اسماعیل را همراه خود به کوه بغرو در روستای کرگان به خانه واعظی به نام فرخ زاد برد.

پس از آن چند تن از صوفیان که متنفذتر از دیگران بودند به شور نشستند تا دریابند کدام نقطه برای حفاظت اسماعیل از همه جا مطمئن تر است؛ و سرانجام همه به این نتیجه رسیدند که شاهزاده صوفی باید در اسرع وقت به رشت برود. ابتدا اسماعیل را به گسکر که در ولایت گیلات واقع است بردند؛ که خاندانی در آنجا امارت داشت که تا مقدار زیادی مستقل بود. حاکم گسکر امیره سیاوش خود از اسماعیل استقبال کرد و او را تا هنگامی که توانست به مسافرت خود به رشت ادامه دهد در خانه خود جای داد. امیره سیاوش تا نزدیکی رشت اسماعیل را بدرقه کرد و آنگاه به مقر خود بازگشت. اسماعیل پس از ورود به پایتخت گیلان غربی در "مسجد سفید" آنجا فرود آمد و اقامت گزید. در نزدیک آن مسجد زرگری دکان داشت به نام امیره نجم که از حراست و خدمت اسماعیل هیچ کوتاهی نمیکرد. اقامت اسماعیل در رشت دیری نپائید، زیرا در آن دیار نیز او را به قدر کافی در امن و امان نمی دیدند. حاکم لاهیجان واقع در مشرق گیلان اسماعیل را دعوت کرد که به نزد او برود. اسماعیل این دعوت را پذیرفت و بدین ترتیب کارگیا (یعنی امیر) میرزاعلی برای او در لاهیجان روبروی مدرسه کی افریدون جائی تهیه دید. در این میان ایبه سلطان در اردبیل دستور به توقیف اوبه زخم بند داد. چندان او را شکنجه کردند تا این زن ناگزیر به اعتراف جریان واقعه شد. رستم از این گزارش چنان به خشم آمد که دستور داد آن زن بیچاره را در بازار تبریز به ضرب خنجر بکشند. محمدی بیگ و سایر همدستان او نیز به زندان افتادند و سرانجام در برابر تأدیه جریمه ای نقدی به میزان سی هزار تنگه آزاد گردیدند.

امیر لاهیجان کارگیا میرزاعلی هر چه در قوه داشت، در مراقبت و تربیت اسماعیل بکار برد و استاد شمس الدین را که از اهالی لاهیجان بود به تعلیم او گماشت تا خواندن و نوشتن بدو آموخت و به او درس قرآن داد. حتی در این مدت هم پیروان صفوی از ارسال هدایا برای پیشوا و مرشد طریقت خود فروگذار نمی کردند و خود نیز به خدمت او میرسیدند. اما اینها برای آنکه اسماعیل را در مخاطره نیندازند همواره بدون تأخیر به آسیای صغیر، قره باغ و اهر باز می گشتند و همه این کارها همیشه در حد اختفا بود. نجم زرگر رشتی به دنبال اسماعیل به لاهیجان آمد، برادران امیر نیز خواهان معاشرت با او بودند، و بدین ترتیب کودک خردسال به خود بالید و به جوان برومندی بدل شد. برادر اسماعیل یعنی ابراهیم و همچنین برادر ناتنی دیگر او به نام سلیمان که با او بود پس از مدتی اقامت در گیلان خواستار رفتن به اردبیل شدند. پس ناچار آنها تاج دوازده ترک حیدر را از سر برگرفتند و به جای آن کلاه رایج ترکمنی را که مخصوص آق قویونلو بود بر سر گذاردند و آنگاه به اردبیل رهسپار شدند. پس از رفتن ابراهیم، اسماعیل بیمار شد و یکسال تمام بستری گردید؛ تا سرانجام شفا یافت. هر چند اسماعیل در نقطه دور افتاده ای همچون لاهیجان در سکوت و آرامش تمام رشد میکرد، باز پناه دادن او برای امیران گیلانی خالی از مخاطرات و گرفتاریها نبود. مرتب سفیرانی از دربار آق قویونلو به لاهیجان آمدند و نخست به صورت دوستانه و بعد به طرزی مصرانه و سرانجام به نحوی تهدیدآمیز تحویل اسماعیل را میخواستند. کارگیا میرزاعلی سرانجام به این راه چاره که صوفیان هواخواه اسماعیل بدو پیشنهاد کردند متوسل شد؛ او دستور داد سبدی را که به طنابی بسته بود از درختی بیاویزند؛ شاهزاده صوفی اسماعیل را در این سبد گذارند و طناب را کشیدند. آنگاه او در برابر نمایندگان رستم فرمانروای آق قویونلو ظاهر شد و سوگند یاد کرد اسماعیل در خاک و سرزمین او بسر نمی برد... پس از این کار نمایندگان ناگزیر شدند خواه ناخواه از لاهیجان بروند، اما رستم به این سوگند دلخوش نشد بلکه میخواست به گیلان لشکر بکشد که به دست پسر عمویش گوده (یعنی کوتوله) احمد و ایبه، تاج و سر خود را از دست داد. این واقعه در سال 902 هجری رخ داد.

بعد از رستم زوال حکومت آق قویونلو که به صورت غیر قابل وقفه ای شروع شده بود از نظر تیزبین اسماعیل که شخصیت کامل و زودرس او یکی از جالب توجه ترین و بدیع ترین حوادث تاریخ جهان است پوشیده نماند. هنگامی که در سال 905 هجری او یعنی پسر بچه ای که هنوز سیزده سال تمام نداشت از لاهیجان خارج شد تا میراث جدش اوزون حسن را قبضه کند تاریخ حکومت روحانی اردبیل به پایان آمد و تاریخ دولت واحد ملی ایرانی سلسله صفوی آغاز گردید.

از حکومت مغولان فقط قسمت کوچکی تحت حکومت میرزا حسین بایقرا در هرات باقی مانده بود و در دیگر بخشهای ایران و ترکستان و عراق استیلاگران دیگر فرمان میراندند. با در نظر گرفتن استقبال مردم از دعوت نوربخش و اندیشه ظهور مهدی(عج) و فساد اوضاع که اذهان را انباشته بود. جنبش اسماعیل صفوی، پس از کوششهای گذشتگانش به مثابه حرکت نهایی شیعیان رخ داد و چنان توفیق بارزی یافت که تمامی شرق اسلامی را تکان داد. شاه اسماعیل توانست تمام ایران را زیر پرچم خود در آورد و نزدیک بود حتی آسیای صغیر را ضمیمه متصرفات خود سازد.

این جنبش بیشتر سیاسی بود تا مذهبی و صوفیانه، ولیکن نمونه جالبی بود از بهترین روش دست یافتن به قدرت به شیوه ایرانی، که به عنوان یک نمونه بارز بیانگر کلیه جنبشهای ایرانی بر ضد تازیان و بیگانگان دیگر است و به روشنی نشان میدهد که داعیه داران ایرانی فقط از طریق تصوف و ولایت میتوانستند اذهان مردم را متوجه خود سازند.