زندگی آنچنان هست که زندگانی باید کرد

زندگی پاورقیست ، جستجو بایدکرد

زندگی آنچنان هست که زندگانی باید کرد

زندگی پاورقیست ، جستجو بایدکرد

واقعا واسه ی افکارتون متاسفم واسم فرقی نداره درباره ی من چه جور فکر کنی ولی بیخود میکنید به دوستان من کوچکترین جسارتی کنید
شما اگه عشقتون عشق بود ...                  ....               ....     !
واقعا متاسفم

نظرات 5 + ارسال نظر
تینا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:04 ب.ظ

چرا نمی شه؟ اگه بخوای میشه. ولی من این حرفا رو نزدم تا تو بخوای ماجرای عشق دو سال پیش و اون آخرین حرفایی که اون دختره بهت زده رو به من بگی. ممد خدا می دونه که من خودم هم نمی دونم چرا دارم این حرفا رو به تو می زنم. فقط اینو می دونم که یه چیزی توی دلم داره منو مجبور می کنه که به تو بگم. فکر می کنم تو آخرین کسی هستی که می تونه به من کمک کنه. آره خودم می دونم تو ماجرای عاشقی ات رو حتی به صمیمی ترین دوستت هم نگفتی. فکر می کنم اون شاید می تونست به تو کمک کنه ولی تو خودت نخواستی و حالا برای شروع کردن یه بار دیگه ماجرای دو سال پیش خیلی دیر شده خیلی...
من نمی خوام دو سال دیگه وقتی به عشقم فکر می کنم به اینجا برسم که تو رسیدی. به افسوس خوردن بعضی از گفته ها و بعضی از نگفته ها. ممد قبول کن که تو خیلی اشتباه کردی. شاید بد نبود با یکی از دوستات یک کمی مشورت می کردی. حالا من به تو پناه اوردم و هر چه قدر جلو تر می رم به کاری که کردم مطمئن تر. عشق من یکی از دوستای صمیمی توه. تو اونو خیلی بهتر از من می شناسی. نمی تونم اسمش رو بیارم چون فکر میکنم وقتی به این وبلاگ سر زد می فهمه من کی هستمو اون وقت حتی از من اجازه اینو می گیره که گاه گداری از دور بهش خیره بشم. ممد الآن تقریبا یه ساله که از اولین نگاه من به اون و اولین روزای عاشقی ام می گذره و تا حالا هیچ وقت احساس نکردم که یکی تا این اندازه بتونه منو درک کنه. من نیاز دارم که اون منو باور کنه. و از این کنه تو به حرفام گوش دادی ممنونم. ممد باز هم از تو می خوام کمکم کنی. منو زیاد منتظر نذار خواهش می کنم.
تو از من بزرگتری پس بهتر از من می دونی. بهم کمک کن و بگو چه کار کنم. هر چند می دونم تو هم توی این راه شکست خوردی. ولی گاه گداری بد نیست به خاطر دیگران بعضی از خاطراتو مرور کنی. کمکم کن. خواهش میکنم.

تینا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 09:51 ب.ظ

منتظر جوابتم. از دستم دلخوری به خاطر اینکه دارم مجبورت می کنم خاطرات تلخ تقریبا یه سال و نیم پیشت رو مرور کنی؟ اگه اینجوره از ته دل معذرت می خوام.

[ بدون نام ] دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 07:54 ق.ظ

تینا دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 08:24 ق.ظ

تو که گفتی آدم بعد از صد سال هم عشق خودش رو فراموش نمی کنه. فکر نمی کردم این قدر زود مهرش از دلت بیرون بره!
حرفاتو باور نمی کنم. تو هنوز دوسش داری و هنوز بودن کنارش برات مثه یه آرزو می مونه.
فکر می کردم خیلی باهوشتر از این حرفا باشی. آخه من چه شکلی به تو بفهمونم کیه وقتی می دونم یکی از دوستای جون جونی جنابعالیه. اگه بهت بگم تو اول سعی می کنی به اون کمک کنی تا از شرم خلاص بشه؟ یه کم به حرفام فکر کن. می فهمی کیه. آخه من چه کار کنم؟
باید برم مدرسه. فکر کنم کم کم داره دیرم می شه.

تینا دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:01 ب.ظ

به خیلی چیزها عادت کرده بودم مثل نامردی زمونه ولی انگار داشتم فراموشش می کردم. خوب شد یادم اوردی که همه آدمن و همه آدما یه جور. که خیلی وقته آدما فراموش کردند چه شکلی می تونن به همدیگه کمک کنن. که آدما به خاطر خودخواهی های خودشون قلب بقیه رو زیر پاهاشون له می کنن.
بهت اعتماد کردم اما ارزشش رو نداشتی. همون جور که دوستت ارزش عشق منو نداره چون با آدمی مثل تو دوسته.
نه دیگه چیزی برات می نویسم و نه می خوام جوابمو بدی و نه اینکه کمکم کنی.
نیاز به کمک آدمی مثل تو ندارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد