من ماه را دوست می دارم ....
شغل من این است که ساعتی پس از غروب ،
غروب سرخ ، غروب پرغم ،
یک غروب دیگر بی تو ،
بنشینم و آسمان را بنگرم ،
بنشینم و ماه را نظاره کنم .....
و من ماه را دوست می دارم ، نه به خاطر آن که زیباست
بلکه او را دوست دارم ، از آنرو که در بسیاری از شبها تو را دیده است ...
تو را دیده است و البته خجل شده است
چه ناچیز می درخشد
و چه کوچک !
و چه بی نور !
و یقین می دانم که تو نیز ماه را دیده ای .
نیک باور دارم که تصویر ماه ، در چشم های زیبای تو نیز درخشیده است
و برای همین است که دوست دارم تمامی شبها ، خیره خیره ،
ماه را بنگرم تا تصویری که در چشم تو درخشیده است ، در چشم من
یعنی دیدگان مرد عاشق آشفته نیز بدرخشد !
بگذار واسطه ی بین من و تو ، همین ماه باشد تا من دل خوش کنم
به این که شاید
زمانی که به ماه می نگرم ، تو نیز در همان لحظه او را در حال نگریستن باشی
و آن وقت ، ما ، من ، هر دو در یک لحظه ، به یک چیز نگریسته ایم
و هردو در یک لحظه به ماه اندیشیده ایم ....
چه لذتی دارد این احساس نزدیک بودن به تو !
که آسمان هم از این حیث متمایز نیست
درست است که من
همیشه از نگاه نادرست و طعنهی تاریک ترسیدهام
درست است که زیرِ بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام
درست است که طاقتِ تشنگی در من نیست
اما با این همه گمان مَبَر که در بُرودتِ این بادها خواهم بُرید!
از جنوب که آمدم
لهجهام شبیه سوال و ستاره بود
من شمال و جنوبِ جهان را نمیدانستم
هر کو پیالهی آبی میدادم
گمانِ ساده میبُردم که از اولیای باران است
سرآغاز تمام پهنهها
فقط میدان توپخانه و کوچههای سرچشمه بود
اصلا میترسیدم از کسی بپرسم که این همه پنجره برای چیست؟
یا این همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمیدهند ...!؟
پایدار و موفق باشید
ترو خدا دیگه شعر نگو.حالم بهم میخوره
که اینطور
ما باید مسول حال و مزاج مردم هم باشیم
به قول شاه شاهان
باشششششششششششششششششششششه
بااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشه
!