تبر به پشت درخت جوان فرود آمد
چنان گریست که هیزم شکن پشیمان شد
به خویش گفت : از این روزی سیه چه سود
دریغ چند توان خورد نان خون آلود.
درخت گفت : بزن، گلایه ام زجور تو نیست
شکایت از تو ندارم ، حکایت دگری است
مرا گلایه از این تند تیز چالاک است
که دسته تبر از ماست
جگر زجور جگر گوشه ای مرا چاک است .