زندگی آنچنان هست که زندگانی باید کرد

زندگی پاورقیست ، جستجو بایدکرد

زندگی آنچنان هست که زندگانی باید کرد

زندگی پاورقیست ، جستجو بایدکرد

گضنفر ( قسمت اول )

غضنفر می‌خواست از دست بابای مدرسه فرار کنه اما بابای مدرسه به زور غضنفرو برده بود تو زیر زمین و می‌خواست ترتیب غضنفرو بده...غضنفر التماس می‌کرد...اشک می‌ریخت..

اما بابای مدرسه می‌گفت :‌‌ من خودم ۳ سال تو حوضه علمیه بودم!روزی ۳ بار ترتیب منو میدادن من صدام در نمیومد!چه خبره الکی شلوغش کردی؟؟؟

غضنفر: به خدا گول می‌دم دیجه سر چلاس نگوزم...به جون بابام دیجه ازین کارا نمیکنم!

چشم بابای مدرسه برق خاصی زد و ...

همین جا بود که غضنفر از خواب پرید...!

با این که ۳۵ سال ازون موقع میگذره و غضنفر هم ازون روز ترک تحصیل کرده اما هر شب این خواب رو میبینه!

بعد ازین که غضنفر از توالت اومد بیرون دید پستجی یه نامرو از لای در انداخته تو.

غضنفر نامرو برداشت...روشو خوند...دید برادرش از روستا براش نامه نوشته!

نامرو باز کرد و شروع کرد به خوندن!

 

ادامه داستان در پست بعدی!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:38 ب.ظ

داستان با حال بود
بازم بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد