کابوس تو را فراموش خواهم کرد
حس غریبی داشتم از آن روز ، سر بر شانه هایم نهادی ، نگاهی انداختی
خندیدی ، من گریستم
فریاد بر آوردی ، سکوت کردم
کوله باری از درد ، خسته از این و آن ، از زمانه ، آدم ها ، حتی خودت ، خودم
به چشمانم خیره شدی ، دیوانه ام کردی
خندیدی ، این بار من نیز خندیدم ، دستانم را به چشمانت هدیه کردم
گریستم و تو نیز گریستی ، دقایقی گذشت
در آغوش تو آرام گرفتم ، لحظه ای سکوت میان من و تو غوغایی کرد
تا به خود آمده بودم با هم رفته بودیم
نامت را پرسیدم ، از دل ، از همین آدم ها
همه گفتند تنهایی
دیگر میدانم که تنهایی ...
بگذریم
خدا هست ، من هستم و زندگی زیباست
خدای خورشید پشت ابر
خدای دقایق شاد و غمگین
مرا یاری ده تا امید را چاره ساز نا امیدی هایم سازم که تو بزرگی و امید بخش و یک دوست
خوب و جاودانه در همه حال