کودکی می بینم
چخ چهره ی معصوم و پاکی
و آنچنان نورانی و زیباست که می توان در آن گم شد و تا عرش خدا را دید ...
وقتی می خندد دنیا زیباست و انگار که با خنده ی او دنیا از سیاه و سپید می گذرد و رنگ می گیرد
می گرید ،
زبان اش عاجز است تا دردش را بیان کند
اشک های همچون مرواریدش بر روی گونه می لغزد و می افتد ، انگار که پتکی بر سر من می کوبد .
توانایی دیدن گریه هایش را ندارم وقتی که عاجزم از کمک کردن ...
خدایا ، سرنوشت اش چه خواهد شد ؟
-----------------------------------------------
آرزویم این است :
نتراود اشک از چشم تو هرگز ، مگر از شوق زیاد
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد ،
و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد
نمیدونم شاعرش کیه ، قبلا یک بار گذاشته بودمش تو وبلاگ