زندگی آنچنان هست که زندگانی باید کرد

زندگی پاورقیست ، جستجو بایدکرد

زندگی آنچنان هست که زندگانی باید کرد

زندگی پاورقیست ، جستجو بایدکرد

ر ب س ع

بفهم مرا ای تمام هستی من

باور کن حرف های مرا که در این شب تاریک

به تو یاد‌‌‌‌‌آوری می کنم ...

و می نویسم در این برگه های سفید

همراه با سیگاری که می سوزد و یقینا به پایان خواهد رسید

و خاکستر خود را بر روی نوشته هایم می گستراند

تا مهری باشد برای اثبات وجود من

بفهم مرا ای بهترین من

که نوشته های من از دلی می آید که عمری ست فراموش شده است

و می دانم در یکی از این شب ها ، چشمانم را خواهم بست و طلوع فردا را نخواهم دید

و من را نیست چیزی جز ، رویای عشق پاکم که طراوت می دهد ، خواب من آشفته حال را

و می سوزاند آتش آن نگاه اول که مرا دیوانه ی چشمان کسی کرد که هرگز مرا ندید و مرا نفهمید

یاد می آورم آن رز سرخی را که بر روی فبر تنها عشقم گذاشتم

 و فاتحه ای را همراه با بغض برای او خواندم و فوت کردم ، شمعی را که برای روشنایی او روشن کرده بودم

 و نمی دانستم که او روشن تر از هزاران شمع است

پس بفهم مرا که من همین یکبار فرصت گفتن دارم و بدان که به من نزدیک است ، صدای آواز مرگ

 و احساس می کنم که در دوزخ زندگی می کنم که شاید دنیای ما دوزخ ما باشد

کسی نیست که درک کند نوشته هایم را که می آید از احساس ترک خرده ی من

و بدان که خورشید دنیای من می درخشد ، حتی اگر من نباشم

و همیشگی ست صدای خسته من که در دل می گفت : عاشقت هستم

ببین مرا ، گوش کن مرا

که پشت آن در بسته هیچ نیست

و هر چه که هست در همین چهار دیواری قلب من به جا مانده است

و گم شده عشقی را از روی ... از دست دادم اش

آن شمایل عشق بر گردنم ، در تمام روزهای رندگانی

و در آخرین حمله ی رفیقان به من ، تکه تکه گم شد

و شهادت می دهند ستارگان

که آن شمایل به همراه تکه ای از روح من

به دریایی افتاد و به اقیانوسی رسید که نامی نداشت

و چه کسی خبر دارد

چه کشیدم در آن حمله ی ناگهانی رفیقانم

و تنها بازمانده ی

قبیله ی عاشقان من هستی که

توانایی درک مرا داشتی

 ولی فقط داشتی و دیگر نداری